هیئت علمدار سایت مذهبی فرهنگی هیئت علمدار و عشاق الرقیه شهرستان درگز

شب برفی

ساعت چهار بعد از ظهر روز سه شنبه بود. برف شدیدى مى‏بارید. محوطه دانشگاه یکپارچه سفید شده بود. بر خلاف روزهاى گذشته، سکوتى رمز آلود بر خوابگاه حکمفرما بود. علیرغم علاقه فراوان به خاطر بارش برف و طولانى بودن مسیر، از مسافرت به شهرستان صرف نظر کردم. در ضمن این ایّام براى آماده شدن جهت امتحانات پایان ترم مناسب بود.

پس از خداحافظى با جمعى از دوستان، آهسته آهسته وارد خوابگاه شدم و کنار پنجره روى تخت نشستم. راستى بارش برف چه زیبا و نشاط آور است. دانه‏هاى برف که رقص کنان بر زمین مى‏نشینند، انسان را در فضاى بى‏کران خیال از این سو به آن سو مى‏برند.

در همین رؤیاها غرق بودم که بلند گوى سالن من را به خود آورد : «آقاى محسن جوادى تلفن از شهرستان.» به سرعت خود را به تلفن رساندم.

صداى خواهرم را شناختم. در حالى که ناراحتى از صداى لرزانش مى‏بارید، گفت : داداش محسن، سلام، خودتى؟

سلام، آره خودمم. چه خبر؟ همه خوبن؟ مادر چطوره؟ حالش خوبه.

یکدفعه خواهرم به گریه افتاد. گفتم : چیزى شده؟ مادر طورى شده؟

آره. حالش یه دفعه خراب شد. تازه از بیمارستان برگشتم. اون اصرار کرد به تو خبرندم؛ امّا نتونستم. دکترها گفتن حالش بده شاید به عمل بکشه. تازه عملش.....

حرفش را قطع کردم و در حالى که بغض گلویم را فشار مى‏داد، گفتم : حتماً مى‏آم؛ امّا از امشب گذشته. این‏جا داره برف مى‏باره. فردا حتماً راه مى‏افتم؛ بى‏خبرم نذار.

خدا حافظى کردم و گوشى را گذاشتم. احساس کردم، سالن تاریک‏تر و سردتر شده؛ تنها صدایى که در سالنِ خلوت به گوش مى‏رسید، صداى گام‏هاى خودم بود. در حالى که اشک چشمم را پاک مى‏کردم، وارد خوابگاه شدم. سه نفر از دوستانم را دیدم که براى رفتن آماده مى‏شدند. قبل از این‏که متوجه آمدن من شوند، با قیمانده اشکم را پاک کردم و گفتم : ببخشید، تشریف مى‏برید؟ سؤال بى‏موردى بود؛ ولى آن‏ها تنها افراد باقیمانده خوابگاه بودند و با رفتن‏شان تنهاى تنها مى‏شدم.

یکى از آن‏ها گفت : نه آقا محسن.

گفتم : پس کجا مى‏رین؟

یکى دیگر از آن‏ها گفت : شب چهارشنبه‏اس مى‏خوایم بریم جمکران.

عجب تصادفى! براى یک لحظه احساس کردم قرار است مریضى مادرم با حوادثى گره بخورد. حسى غریب به من مى‏گفت فرصت خوبى است. هم اظهار ارادت به امام زمانِ هم توسل جهت شفاى مادر. من اسم این مسجد را خیلى شنیده بودم؛ ولى چیزى درباره‏اش نمى‏دانستم و هرگز آن‏جا را ندیده بودم.

گفتم : تو این هوا؟

یکى از آن‏ها در حالى که بند کفشش را محکم مى‏کرد، گفت :

در بیابان گر به شوق کعبه خواهى زد قدم

سر زنش‏ها گر کند خار مغیلان غم مخور

یکى از آن‏ها که خود را در آینه مرتب مى‏کرد، یکدفعه چشمش به چشمانم افتاد و گریه‏ام را دریافت. پرسید : چیزى شده؟ نکنه از این‏که تنها مى‏مونى ناراحتى؟!

گفتم : نه.

شانه‏اش را در جیب گذاشت و با من خدا حافظى کرد. مریضى مادرم، شدت بارش برف، تنهایى در خوابگاه و بالاخره حسى غریب مرا سمت جمکران مى‏خواند.

قبل از این‏که سختى راه، سردى هوا و چیزهاى دیگر باعث تردیدم شوند، گفتم : اگه ممکنه یه دقه صبر کنین منم مى‏آم.

یکى از آن‏ها گفت : پس یا اللّه دیر شد.

خود را به سرعت آماده کردم و همراه آن‏ها راه افتادم.

تقریباً تمام مسیر تهران - قم برف مى‏بارید. شیشه‏هاى اتوبوس بخار گرفته بود و هواى داخل شرجى مى‏نمود. قسمتى از شیشه اتوبوس را پاک کردم و به بیرون نگریستم. چرا با این مسائل کم‏تر آشنایى دارم. چرا این چند سال اخیر از خودم فاصله گرفته‏ام. این پرسش‏ها رهایم نمى‏کرد.

غم عشقت بیابون پرورم کرد

هواى وصل بى‏بال و پرم کرد

به مو گفتى صبورى کن صبورى

صبورى طرفه خاکى بر سرم کرد

این کلماتى بود که به زحمت از لابه‏لاى صداى ناهنجار اتوبوس به گوش مى‏رسید. با خودم گفتم : اینا عجب حالى دارن.

بدون مقدمه، به دوستم گفت : این مسجد چه جور جایى یه؟

خیلى نمى‏دونم؛ ولى شنیدم به دستور امام زمان)ع( ساخته شده؛ میگن خیلیا امام زمانو اون جا دیدن.

یعنى واقعاً دیدنش؟

مى‏گن.

آنگاه سرش را زیرانداخت و چنین زمزمه کرد :

همه هست آرزویم که ببینم از تو رویى

چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویى

در صندلى فرو رفتم و مشغول تماشاى بارش برف شدم. لحظه‏اى بعد، اتوبوس ایستاد. شدت برف افق دید را محدود کرده بود. از دور شعله آتشى به چشم مى‏خورد. اتوبوس آهسته حرکت مى‏کرد. یکدفعه همه با تعجب از روى صندلى‏ها بلند شدند؟ کنار جاده اتوبوسى واژگون شده بود. عجب صحنه‏اى. یکى از مسافران گفت : خدا کنه کسى طورى نشده باشه.

هنوز از صحنه تصادف فاصله نگرفته بودیم که پیرمردى با محاسن سفید فریاد زد : براى سلامتى امام زمان صلوات. همه صلوات فرستادند.

براى سلامتى خودتون و آقاى راننده صلوات.

باز هم همه صلوات فرستادند. با خودم گفتم عجب آدمایى هستیم. وقتى تصادفى مى‏بینیم، به فکر سلامتى مى‏افتیم. در این فکر بودم که دو مرتبه اتوبوس ترمز کرد. عوارضى قم رسیده بودیم. از دور گنبد طلایى حضرت معصومه)س( خودنمایى مى‏کرد. بادیدن گنبد، همگى آهسته سلام دادند و ذکر گفتند.

پس از رسیدن به قم و رفتن به حرم و خواندن نماز مغرب و عشا، یکى از دوستان گفت : زود باشید جمکران دیر مى‏شه.

از قم تا جمکران خیلى طول نکشید. چراغ‏هاى روشن این مسجد که چون جزیره‏اى در دل اقیانوس مى‏نمود، از دور جلوه‏اى زیبا داشت. مناره‏هاى مسجد مانند دو دست سوى آسمان بلند شده بود و همگان را به سوى پروردگار سوق مى‏داد. همین که مسافران مسجد را دیدند، براى سلامتى امام زمان صلوات فرستادند. از هر گوشه ماشین صداى ذکر و صلوات شنیده مى‏شد. خیلى عجیب بود. این همه آدم تو این سرما براى چه جمع شده‏اند. در این‏جا، از همه جاى ایران اتوبوس‏هایى دیده مى‏شد؛ اتوبوس‏هایى با پارچه نوشته‏هاى سبز و سفید که مثل کشتى‏هاى کوچک و بزرگ کنار این جزیره معنوى پهلو گرفته بودند. بى‏درنگ صحن مسجد را پشت سر گذاشتیم و وارد مسجد شدیم. پیرمردى خوش سیما و نورانى پشت پیشخوان کفشدارى ایستاده بود. وقتى کفش‏هایم را به او دادم، با لبخندى ملیح شماره‏اى را دو دستى به من داد و گفت : التماس دعا جَوون.

وارد مسجد که شدم دیگر احساس سرما نمى‏کردم، از دور محراب زیباى مسجد توجهم را جلب کرد. به فکر مادرم افتادم. یاد روزهایى که دستم را مى‏گرفت و به مسجد محله مى‏برد.

مسجد پر از جمعیت بود. در قسمت انتهایى جایى خالى یافتم. فکر مادرم از یک طرف و آشنا نبودن با اعمال مسجد از طرف دیگر، مرا بر آن داشت در آن گوشه خلوت بمانم تا دوستانم اعمالشان را انجام دهند. پس با آن‏ها خدا حافظى کردم. قرار گذاشتیم بعد از نماز صبح کنار جایگاه جمع آورى نذورات همدیگر را ببینیم.

همان جا نشستم، زانو هایم را بغل گرفتم و در جمعیت خیره شدم. اکثراً تسبیح در دست داشتند و چیزى را تکرار مى‏کردند که بعداً فهمیدم عبارت : «إِیَّاکَ نَعْبُدُ وَ إِیَّاکَ نَسْتَعِینُ» است. با خود فکر کردم چه حالى دارند این‏ها، توى این سرما این همه راه آمده‏اند تا نماز بخوانند.

نگاهى به ساعت کردم. بیست دقیقه به یک نصف شب مانده بود. با خود گفتم : حالا کجا اذان صبح کجا. کى حال داره این همه وقت بیدار باشه. سرم را روى زانو گذاشتم و در فکر مادرم فرو رفتم. وقتى پدرم به رحمت خدا رفت، او هم مادرم بود هم پدرم. اگر زحمت‏هاى او نبود من هرگز نمى‏توانستم به دانشگاه راه یابم.

در این فکرها بودم که احساس کردم جوانى کنارم نشست و مهر و تسبیحش را روى زمین گذاشت. آهسته نگاهش کردم حدود 24 تا 25 ساله بود. از لباس و کیفش احتمال دادم دانشجو باشد. اول از نوع نماز و گریه‏اش ناراحت شدم و گفتم بعید است بتوانم در کنارش استراحت کنم؛ ولى بعد با خودم گفتم : مگه خوابگاه اومدى؟ دو مرتبه به حال و هواى خودم برگشتم؛ ولى مخفیانه او را زیر نظر داشتم. قبل از این‏که نمازش را شروع کند، دو زانو نشست و این کلمات را زمزمه مى‏کرد.

به هواى کوى تو آمدم که رها ز بند هوا شوم

به امید روى تو آمدم که ز تو کامروا شوم

نه رها ز بند هوا شدم نه ز یار کامروا شدم

متحیرم به کجا شوم که دگر ز فکر رها شوم

کتابى در دستش بود ولى این‏ها را از حفظ مى‏خواند. بعد نمازى مخصوص خواند. نماز اولش که تمام شد، تسبیح به دست گرفت و نمازى دیگر آغاز کرد. نمازش که تمام شد، سجده‏اى طولانى کرد.

با خود گفتم : حتماً مادر این جوان هم بیمارستانه. خیلى بى‏تابى مى‏کرد. اشک‏هاى چشمش که روى فرش مسجد مى‏ریخت، نشان دهنده سوز و عشق‏اش بود.

گفتم : ببخشید :...

او که نمى‏خواست اشک چشمش را ببینم، با دستش نیمى از صورتش را پوشاند و گفت : بفرمایید.

مادرتون مریضه.

نه، چطور مگه؟

حتماً پدرتون مریض شده.

نه عزیز من.

پس براى کى این طور دعا مى‏کردین؟

براى سلامتى آقا.

با کمال شرمندگى بى‏معنا بودن پرسش هایم را دریافتم. گفتم : معذرت مى‏خوام، اولین باره مى‏آم این‏جا؛ مى‏شه یه کم توضیح بدین.

دعا براى امام زمان یعنى چه؟ او که رو به قبله نشسته بود، به طرف من برگشت؛ چهار زانو نشست و گفت : دانشجویى؟ گفتم : بله.

منم دانشجوام. حتماً منظورت اینه که امام زمان چه احتیاجى به دعاى ما داره؛ امام زمان احتیاجى به دعاى مردم نداره؛ ولى مردم با دعا براى او نهایت عشق و علاقه خود شونو نشون مى‏دن. این تنها یکى از وظیفه‏هاى شیعیان در برابر امام زمانه.

برا چى؟

این‏که آن حضرت گردن ما حق داره نه تنها ما، که گردن همه هستى حق داره.

این وظایفى که مى‏گى چیه؟

یکدفعه متوجه شدم بعضى از کسانى که کنار ما مشغول خواندن دعایند، به ما نگاه مى‏کنند. گویا به گفت و گوى ما در آن موقعیت اعتراض داشتند. کمى خود را به جوان نزدیک کردم و آهسته‏تر گفتم : بفرمایید.

گفت : خوب معلومه ما خیلى وظیفه نسبت به امام زمان داریم. اولین و اصلى‏ترین وظیفه ما معرفت و شناخت امام زمانه. من با شنیدن این جمله احساس خجالت کردم و سرم را زیر انداختم. نشناختن امام زمان براى کسى که خودش را شیعه و پیرو او مى‏داند، راستى خجالت آور است. به خودم گفتم :اى بى‏معرفت!

وظیفه دوم این‏که انتظار فرج و ظهور حضرت رو داشته باشه. در واقع اگه کسى خوب آن حضرت رو بشناسه، به هیچ‏کس دل نمى‏بنده و همیشه منتظرش مى‏مونه. دیگه این‏که از دورى‏اش غمگین و ناراحته. وظیفه دیگه اینه که براى سلامتى‏اش دعا کنه. البتّه صدقه براى سلامتى حضرت، آثار عجیبى داره که من تجربه کردام.

یکدفعه به یاد مادرم افتادم در حالى که اشک در چشمانم حلقه زده بود، با خود گفتم : ممکنه امام زمان به من که دفعه اوّلمه این‏جا اومدم توجّه کنه؟

جوان رو به من کرد، تغییر حالم را فهیمد و گفت : طورى شده؟

گفتم : نه.

گفت : ما حالا با هم دوستیم. اگر چیزى هس بگو، شاید کارى ازم بر بیاد.

گفتم : چیزى نیست.

وقتى اصرار کرد، ناگزیر داستان مریضى مادرم را شرح دادم. او براى سلامتى مادرم دعا کرد و گفت : وظیفه دیگر ما در برابر امام زمان اینه که به او احترام بگذاریم و مثلاً هر وقت اسمشو شنیدیم، به احترامش از جا بلندبشیم.

البتّه وظایف زیاده؛ ولى دو تاى دیگه بیش‏تر یادم نمى‏آد. یکى این‏که آدم آماده حضور در محضراش بشه؛ یعنى خود سازى کنه و دیگه این‏که بعد از خود سازى به اصلاح جامعه بپردازه. در غیر این صورت اگه بگه منتظرم، دروغ مى‏گه.

بعد من درباره مسجد و اعمالش پرسیدم. او با حوصله جواب داد. در پایان گفت : اگه نحوه خواندن نماز تحیت مسجد و نماز امام زمان)ع( رو فراموش کردى، درست روبه روت رو تابلویى که مى‏بینى نوشته شده.

احساس عجیبى داشتم. پرسیدم اهل همین شهرید؟

نه، براى تحصیل این‏جام.

آدرس خوابگاه و شماره تلفنش را به من داد و من نیز که علاقه شدید به او پیدا کرده بودم، شماره تلفن و نشانى‏ام را به او دادم. با هم خدا حافظى کردیم و من به طرف یکى ازتابلوهایى که اعمال مسجد بر آن نوشته شده بود، حرکت کردم.

پس از خواندن دو رکعت نماز تحیت مسجد، به خواندن نماز امام زمان پرداختم. نورانیتى عجیب در خود احساس کردم. چنان اندیشیدم که مادرم مواظب من است و راضى‏تر از همیشه مرا زیر نظر دارد. بعد از پایان نماز گفتم : امام زمان، اولین باریه که این‏جا مى‏آم؛ ولى خودم نیامدم.

تا که از جانب معشوق نباشد کششى

کوشش عاشق بى‏چاره به جایى نرسد

امشب از شما جز شفاى مادرم چیزى نمى‏خوام آخه اون همه چیز منه.

اندکى بعد با صداى قرائت قرآن متوجه شدم نزدیک اذان صبح است. صف‏هاى نماز تشکیل شد. من نماز را به جماعت خواندم و خودم را سر قرار رساندم. بارش برف تمام شده بود؛ ولى سوز شدیدى مى‏آمد. چشمم به صندوق صدقات افتاد. دستم را که از سرما باز نمى‏شد، داخل جیب بردم و مبلغى را بیرون آوردم. خواستم به نیت سلامتى مادرم بیندازم، یکدفعه به یاد صحبت‏هاى جوان افتادم و گفتم این به نیت سلامتى امام زمان .بعد مبلغى دیگر بیرون آوردم و به نیت سلامتى مادرم به صندوق انداختم. در این لحظه، صداى دوستانم مرا به خود آورد. یکى از آن‏ها که دست‏هایش را به هم مى‏مالید و گرم مى‏کرد، گفت : بنازم، از کى تا حالا ما غریبه شدیم. سرم را زیر انداختم، فکر مادرم رهایم نمى‏کرد.

از در مسجد خارج نشده بودیم که رفقاى ما تعدادى از دوستانشان را دیدند. معلوم شد آن‏ها با هیأت آمده‏اند. پرسیدیم جا دارید ما را هم ببرین.

گفتند : جا که هیچ، جون بخواید. اتفاقاً دیشب بعضیا به خاطر برف جازدن و جا خالى زیاد داریم.

سوار ماشین شدیم. همه‏اش در فکر حرف‏هاى آن جوان بودم. احساس سبکى عجیبى مى‏کردم. تقریباً تمام راه را در خواب بودم. مثل این‏که چند لحظه نگذشته بود که دوستان بیدارم کردند و گفتند رسیدیم. هنوز داخل خوابگاه نشده بودم که صداى بلندگوى سالن مرا فراخواند. تمام وجودم لرزید. مادرم! یا امام زمان، این موقع صبح...! به سرعت خودم را به تلفن رساندم. خواهرم بود. قلبم چون گنجشکى اسیر مى‏تپید. خواهرم با خوشحالى گفت : الو، محسن خودتى؟

آره، چى شده؟ مادر چطوره؟ این موقع صبح؟

ترسیدم راه بیفتى بیاى. مى‏خواستم بگم سحر بعد از نماز صبح حال مادر به کلى تغییر کرد. الان کنار منه مى‏خواى بااو حرف بزنى؟ - آره، آره، گوشى رو بهش بده.

بعد صداى مادر را شنیدم : عزیزم، حالت خوب است؟

بى‏اختیار گریه‏ام گرفت، گفتم : مادر خوبى؟

گفت : آره عزیزم، الحمدلله.

مادرم در حالى که صدایش مى‏لرزید گفت : عزیزم، دیشب کجا بودى؟

بعد گریه افتاد و ادامه داد، راست بگو دیشب کجا بودى؟

اشکم را پاک کردم و گفتم : خدمت آقا.

و دیگر گریه امانمان نداد نه من را و نه مادر را... .

نظرات (۰) هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

آخرین نظرات

درباره سايت

ما برآنیم که این ذکر جهانی شود
"اللهم عجل لولیک الفرج"
**************************
Our goal is to become the global listed
God reappearance of imam Mahdi close now
**************************
هدفنا هو أن تصبح عالمیة المدرجة
اللهم عجل لولیک الفرج
**************************
המטרה שלנו היא להפוך לגלובלית מפורט
לורד אימאם המהדי ייסגר עכשיו
**************************
Nuestro objetivo es convertirnos en el listado mundial
Señor Imam Mahdi se cerrará ahora
**************************
我们认为,世界将神提伊玛目马赫迪接近现在再现
**************************
شماره پیامک:
50001333985421
*************************
شماره حساب هیات (بانک ملت):
4320608416
شماره کارت عابر بانک هیئت (بانک انصار ):
6273811074820660
************************
ایمیل هیئت علمدار درگز:
alamdardargaz@mail.com
alamdardargaz@Gmail.com

بایگانی

موضوعات

نويسندگان